یک ماه از قتل جهان گذشت. مینا آرام و غمزده گوشه مبل خونهاش کز کرده بود. خونهای که سرد شده بود و بوی غم از در و دیوارش میبارید. پلیس هنوز موفق نشده بود قاتل رو شناسایی کنه. البته آتنا رو که از کارمندهای جهان و این اواخر معشوقهاش بود رو دستگیر کردند، اما دختره با اینکه سهیلا شهادت داده بود که موقع خروج از خونه دیدتش اما زیر بار قتل نمیرفت. قبول داشت که به خونه جهان رفته اما قتل او رو کاملاً انکار میکرد. چشمان مینا با به یاد آوردن اینکه جهان در حال خیانت به او بوده است پر از اشک شد. مینا بیست و دو سال پیش رو به یاد آورد، با اینکه فقط 23 سال سن داشت اما یه بار ازدواج کرده بود و به خاطر نازایی جدا شده بود و حالا یک زن مطلقه به حساب میآمد. دلشکسته و غمگین بود و مدام به اینکه هیچوقت هیچ بچهای نخواهد داشت فکر میکرد و غصه میخورد. کم کم داشت دچار بیماری روحی و افسردگی میشد که به پیشنهاد دوستی مشغول به کار شد. مینا در کارخانه مواد غذایی پدرش شاغل شد و به حساب و کتابها و گرفتن سفارشات سرگرم شد و آرام آرام به زندگی عادی برگشت. او دختر زیبایی نبود اما مهربان و دلنشین بود و همه کارمندان برایش ارزش و احترام ویژهای قائل بودند.
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .