سپس خندید. شاید هم نه؛ ولی به نظر من که اینطور رسید. خندیدنش به صدای باد میمانْد که از اعماق گودالی مخوف به گوش میرسد! کلاهی که نیمی از چهرهاش را پوشانده بود، از سر برداشت. جای چهرهاش، هیچ چیزی دیده نمیشد، فقط گردباد کوچکی از مه بود! بلند شدم و به سمت کارگاهم رفتم و از آنجا یک دفترچهٔ اسکیس و یک مداد نرم آوردم. دوباره روی کاناپه نشستم و آمادهٔ کشیدن پرترهٔ مرد بیچهره شدم؛ اما نمیدانستم از کجا یا اصلاً چطور شروع کنم! در چهرهاش چیزی بجز پوچی پیدا نبود. چطور میتوان به چیزی که وجود ندارد، فرم بخشید؟
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .