هر بار میخواهم اعدادوارقام را جمع بزنم حواسم پرت میشود. از پنجرۀ دفترم به جنبوجوش پرهیاهوی آن پایین نگاه میکنم و از پس اندوهم پوچی آن را احساس میکنم. چه فرقی میکند که دستگاهها به تلقوتلوقشان ادامه بدهند یا از کار بیفتند؟ چه اهمیتی دارد که چوب نارون فقط به درد درست کردن تابوت میخورد و بلوط موقع خشک شدن تاب برداشته؟ تسمهها دور چرخهایشان محکم شدهاند و چرخدندهها درهم جا افتادهاند. تنۀ درختی را تماشا میکنم که حملش میکنند و سرجایش قرار میدهند، و الوارها بعد از اره شدن جابهجا میشوند. نور خورشید به گردوغبار معلق در هوا میتابد، صدای مردان در گرومپگرومپ موتورها گم میشود. تو با پیراهنی سفید در چارچوب عریض در ایستادهای. دست تکان میدهی و من هم برایت دست تکان میدهم. اما مگر چقدر میتوان به اشباحی که در خیال میآیند دل خوش کرد؟ این داستان نیز، مثل خیلی از آثار ترور، حکایت گذشته است و حافظه، و اینکه زمان با آدمها چه میکند
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .