بچه طفلکی، اما همیشه همین طوره. تو یه بازی رو شروع می کنی، تو بازی هم از خودت شجاعت نشون می دی و می شی قهرمان بازی. اما بازی هی طول می کشه و طول می کشه، و ترسناک تر و ترسناک تر می شه، و تو خسته می شی چون نمی تونی برای ابد شجاع بمونی و بعد یه شب اون بلا سرت میاد. تو اون بالا، تو تاریکی آسمونی، هشتصد کیلومتر دور از خونه، و یکهو حس می کنی اون تاریکی به جسمت رسوخ کرده. تو سرت، تو شکمت. می بری مثل یه موتور خراب. نمی تونی فکر کنی، نمی تونی تکون بخوری، نمی تونی ببنی، نمی تونی بشنوی. تو تاریکی فریاد ترس همه چی رو تو خودش غرق می کنه و بعد اون فریاد ادامه پیدا می کنه، و تازه می بینی داره از تو وجود خودت بیرون میاد.
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .