«... بله، ولی دریا کجا، فیلادلفیا کجا! سراب هم آنجا کاری نداشت! سراب در بیابان است، آن هم وقتی خورشید وسط آسمان است و آدم از تشنگی میخواهد بمیرد. حال آنکه آن روز سرما سنگ میترکاند. همهجا را برف چرکی پوشاده بود. یواش یواش جلو رفتم. انگاری دریا مرا پیش میکشید. میخواستم با وجود سرما آبتنی کنم. رنگ آبی آن وسوسهام میکرد و آفتاب توی آب برق میزد. اما معلوم شد که دریا دورنما بود. نقاشی بود. این معمارها روی دیوار بتنی دورنمای دریا را میکشند تا آدم کمتر احساس کند که توی این شهر کثافتگرفته گرفتار است. من با آن دریای روی دیوار دو قدم بیشتر فاصله نداشتم و کیف پر از نامه شانهام را فرو میکشید و ته آن بنبست باد بیداد میکرد و زیر آن شنهای طلایی میچرخید و تکههای کاغذ پوسیده و برگهای خشک و یک کیسهی نایلونی را میچرخاند. یک پلاژ گه گرفته، در دل فلادلفیا! مدتی به تماشا ایستادم. عاقبت با خودم گفتم: دریا که پیش تامی نمیآید. پس تامی باید برود پیش دریا ...»
از متن کتاب
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .