.
از حرفهای سایه
«... میگویی تو این شهر نه دعوایی است و نه نفرتی یا میلی. این رویای قشنگی است. من هم که بدونشک طالب سعادت توام. اما غیاب دعوا یا نفرت یا میل همچنین به معنای آن است که ضد آنها هم نیست. نه شادی، نه پیوند و نه عشق. فقط آنجا که دلسردی و افسردگی و غم هست شادی موجودیت دارد؛ بدون یاس فقدان، امیدی هم در بین نیست...»
«... جانورها همهجا پرسه میزنند و بقای ذهن را جذب میکنند، بعد آنها را میبرند به دنیای بیرون. زمستان که میشود با آنچه در درونشان مانده میمیرند. چیزی که آنها را میکشد سرما و کمبود خوراک نیست؛ قاتلشان بار خویشتنهایی است که شهر بر گردهشان گذاشته. بهار که میشود جانورهای تازه بهدنیا میآیند –دقیقن بهتعداد آنهایی که مردند- و روز از نو، روزی از نو. این بهای کمال توست. کمالی که همه چیز را به آن که ضعیف و ناتوان است تحمیل میکند.»
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .