.
داستان کتاب با شرح پنجاه سال از عمر یک کارگر آغاز میشود. کارگری که در کارخانه کار میکند و هر روز در دود کارخانه غرق است. خستگی او را آنچنان فرسوده کرده که دیگر تحمل هیچچیز را ندارد، تنها به مستکردن بعد از کار فکر میکند و چند لحظهای که میتوان از دنیا جدا شد.
در خانه یکی از این کارگران، شخصیت مادر که پهلاگی نام دارد زندگی سختی را تحمل میکند. زنی که سر تا پا ملایمت و اندوه بود و دانههای سفیدی در سرش پیدا بود. پهلاگی در تلاش است که پسرش، پاول ولاسف، شبیه پدرش نشود. درندهخو نباشد و مست نکند. تلاش میکند پاول را به مسیر دیگری هدایت کند، مسیری که خیال مادر را هم راحت کند. پس از مرگ پدر خانواده تحولات رفتاری پاول رفتهرفته بیشتر و مسیر متفاوتی که او در پیش میگرید آشکار میشود. اما این مسیر چیزی نبود که مادر میخواست. این مسیر فقط نگرانیهای مادر را بیشتر میکرد.
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .