یک پسری بود که به نام امیر بود. یک شب که مشق می نوشت یک دفعه… دست و پایش از سرما و سرد یخ زده بود که یک دفعه امیر به پدر و مادرش گفت چرا یک بخاری نمی خری پدرش گفت پسرم بخاری گران است امیر ناراحت شد و یک روز از مدرسه می آمد یک دفعه دید که یک دیوار بلندی آنجاست از نردبان روی دیوار بالا رفت از روی دیوار دید که خیلی بخاری زیبا و قشنگی آنجا است خوشحال شد و خودش را با خوشحالی پرت کرد پایین یک بخاری را برداشت و دیگر نتوانست بالا برود.
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .