سکوت می کند. در چشمانم دنبال چیزی می گردد. چیزی که پشت هفت در بسته پنهانش کرده بودم و حالا از دستم در رفته است. دو دستم را دو طرف گونه اش می گذارم و در حالی که صورتش را قاب کرده ام، در حالی که نفس هایمان باهم یکی شده و چشمانمان راه گریزی از هم ندارند، بی اراده زمزمه می کنم:
- من برای تو تا تهش میرم، شک نکن.
به خودم می آیم. تازه می فهمم تقریبا، بی اراده به او اعتراف کرده ام، به
خودم هم! آب دهانم را فرو می دهم و با سرعت دستم را عقب می کشم. پشتش می روم و آرام به جلو هلش میدهم و با تغییر لحنی که برای رد گم کنی است می گویم: حالا برو اینقدر گیر نده. زندگی رو هم زهر همه مون نکن.
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .