علی، جوان خودساختهای است که به دلیل گذشتهی سختش، کینهی پدر و مادر و ناپدریاش را به دل دارد و از نوجوانی مشغول به کار در گلفروشی بوده و بار زندگی خواهرش را هم به دوش میکشد و فرصتی برای خودش و عاشق شدن ندارد. تا اینکه دختری به نام شمیم وارد زندگیاش میشود. عشقی که گذشتهی این زندگی را هم برملا میکند…
از متن کتاب:
ـ آقای امینی!
شمیم را لای چادر معروف گلدارش دید.
ــ میخواستم ازتون تشکر کنم.
چند قدمی جلو رفت. موهایش به طرز عجیبی به هم ریخته بود. عین حالش! بعضی جاهایش سیخ سیخ سمت بالا رفته و منتظر دستی بود صافشان کند. خندهاش گرفت:
ــ بابت چی؟
لحن علی عصبیطور بود:
ــ اعصاب نداریدا.
شستش را به جیب شلوارش زد. بلوزش کمی کنار رفت و عضلاتش بیشتر معلوم شد:
ــ هیچوقت پیچ و مُهرهاش رو هم فیکس نیس. روش حساب نکن.
ــ به خاطر همینه سر و کلهتونم آشفتهس؟
ــ تو خونمونه.
ــ خوب نیس اینقد ناامیدیا.
ــ آرزوهامونو خیلی وقته سیل برده. خاتون نمازشم خونده.
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .