به گمانم در جوانی از فرط ناسازگاری دائم با اجتماع منزوی شدم. هیچ وقت دوست داشتنی ترین یا خوش سخن ترین آدم سر میز نبودم؛ بهترین خواننده یا نویسنده، موفق ترین یا بااستعدادترین؛ و بدون شک خوش تیپ ترین و خوش پوش ترین، یا حتی ربایندۀ قلب خانم ها. اما هم زمان در دلم امید داشتم، امید یا به تعبیری درست تر اطمینان، از اینکه روزی بالاخره به خودم بازمی گردم؛ به تصویری از خودم که برای سال ها به پرداختن جزئیاتش مشغول بودم. اما حالا وقتی یادداشت ها و شعرهای آن زمانم را می خوانم، یا هنگامی که گفت و گوهایم را با دیگر هم نسل هایم به خاطر می آورم و ایده هایی را که به تفصیل راجع بهشان بحث می کردیم، متوجه این حقیقت می شوم که به مرور احمق تر و کودن تر شده ام. کلی سال را صرف خوابیدن و چرت زدن کرده ام. نمی دانم وارونگی در کدام لحظه اتفاق افتاد، وارونگی در فرآیندی که به تصورم صعودی و خطی بود، و در انتها به شکل بومرنگی بی رحم درآمد؛ بومرنگی که به سمتتان خیز برمی دارد و دندان ها، شور و هیجان، جرئتتان را خرد و نابود می کند.
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .