.
آن رهیده که جان به فدایش، بر اسب میخواند «پستی از من دور باد» و پابندها هرگز مثل آن ظهر، حقیر نبودند. میخواند و «جان» و «جا» در قوارهی این نبودند که زمینگیرش کنند. رهاییاش در خلوتگاهی نبود، میانهی میدان رخ میداد. گریز و گوشهنشینی و سکوت و گمشدنی در کارش نبود. در قلب هیاهو و هلهلههای سبعانه، درست در آن میان، بیتردید و رها بود.
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .