عزیز آن بار مرا در زمین خاکی درندشتی به حضور پذیرفت که تا چشم کار می کرد در اطراف جز خس و خاشاک نبود. هوا بقدری گرفته و تاریک بود که سفیدی کفن مادربزرگ به چشم می خورد. این آخری ها بیش تر و بیش تر عزیز را در این لباس می دیدم. در کفنی که تازه تمیز و مرتب هم نبود. خود مادربزرگ هم اوقات نداشت. موهای گوریده شوریده اش را دو طرف صورت، روی سینه ریخته بود و سعی داشت آنها را ببافد. با انگشت موهایش را خار می کرد و آن ها را به هزار زحمت می بافت. ولی نمی دانم چرا به آخر کار نرسیده، موها از هم باز می شدند و بدون اینکه عزیز واقعا تقصیری داشته باشد به هم گره می خوردند، آن وقت مادربزرگ دوباره مجبور می شد آن ها را با انگشت خار کند و از نو ببافد. ولی و قتی به آخر کار می رسید دوباره همان آش بود و همان کاسه.
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .