حدود ده سال پیش،شروع به بسط نظریه ی ابژه های ناممکن کردم.ابژه ها،چیزها،جوهر ها و مکان هایی که نوعی رابطه ی وسواسی با آن ها دارم.سه ابژه ی مفهومی که در آن زمان برای سه تلقی جدا شدند شعر،طنز و موسیقی بودند و طی سالها سعی کردم در مورد آنها در کتابهای مختلف بنویسم و حرف بزنم.چیزی که رابطه ی من با این ابژه ها را یکدست می کرد این واقعیت بود که هر جه درباره ی این چیزها می گفتم،در اصل،موفق نمی شدم آن ها را معین،تعریف و تدقیق کنم:آیا ما به فیلسوفی نیاز داریم که توضیح دهد چرا قبل از اینکه بفهمیم چیزی خنده دار است می خندیم؟ البته که نه
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .