شناسنامه به روایت دست آئینه گردانی در برابر شاعری است با سری باران خورده در صاعقه و صبح ...
او که خود دیگری است در میان اهالی (شعر دیگر).
انگیزه ی این نشست ها و گفت و گوها با شاعر، دست ها و دوستی هایش بود. هر نگاه منتظرش به نقطه یی نامعلوم که از پس سال های دور ابری گریان می آمد. این میراث به جا مانده مرا به شاعر رساند.
با او زمان نوردی ها کردم تا انچه که باعث شد او چهره از شهرت و شهر برگرداند و برود و برود را دریابم.
می گفت: مدتی که کارهای اعزام به سربازی اش را در تهران پیگیر بود و به ناگاه دریافت که دوستش از فرنگ برگشته، بخاطر آنکه با او به سربازی رود ...
از صبحی برایم سخن گفت که جنازه ی دوست را در ایستگاه راه آهن بدرقه کرد و خود به پشت خانه ی آن دوست رفت تا همسفرش شود!
از کابین تلفنی حرف زد که در آن به شاعر مطرح دوران تماس گرفت و گفت:((باری شب شعر نمی توانم بیابم!))... نه یی بلند به قامت عمر ادبی اش و به همان اندازه روشن که دوست دوستی کرده بود.
از سفر به هند وقتی گفت دریافتم که بهرام اردبیلی بعد از او به آنجا رفته بود و رفته بود تا دیده های او را ببیند که خود در دیده ی خود فرو افتاد ...
در ظهر داغ تابستانی هنگامی که شعر (در آستانه) را برایش خواندم یکباره بغضش ترکید و با چهره یی حیران بسان کودکی معصوم پرسید:(چرا به شاملو نوبل نداده اند!)
چنین خصوصیاتی ست که می توان او را (آیت صمیمیت) خواند.
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .