جوسی که دندانپزشک است، بر اثر شکایت یکی از مشتریانش مطب خود را از دست میدهد. پدر فرزندانش پیشتر آنها را ترک کرده و حال دیگر چیزی وجود ندارد تا او را به اوهایو، محل زندگیاش، متصل کند. جوسی بچهها را برمیدارد و به آلاسکا می رود. کاروانی اجاره میکند و از شکستهایش و از زندگی مدرن و روزمرۀ غربی به دل طبیعت و تجربههای تازه پناه میبرد. این تجربهها هم برای بچهها و هم برای جوسی نگاه تازهای به زندگی را به ارمغان میآورد.
سفر آنها خودِ زندگی است؛ مسیری از دشواریها و پاداشها.
«جوسی گفت: "برین روی چمن ها." حالا می دانست آن چیست. شیر گاز باز بود. هر چهار شیر گاز به طور کامل به سمت راست چرخیده بودند. یک لحظه به ذهنش رسید که باید بپرد بیرون، که حتی اگر به اجاق دست بزند، کل ماشین می رود هوا. ولی به طور غیرقابل توضیحی دلش می خواست شاتو، خانه جدیدشان، را حفظ کند. دستش را دراز کرد و هر چهار تا شیر را به سختی به چپ چرخاند و بعد از در بیرون پرید. پائول و آنا را که روی چمن ها ایستاده بودند، دنبال خودش کشید، پائول پشت آنا، دست هایش روی شانه های او. تا اینکه نفس نفس زنان پنجاه متر دور شدند. شاتو همچنان سر جایش بود، منفجر نشده.»
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .