بازهم قصد پیچاندن مرا دارد. عادت کرده ام به معماهایی که برایم می سازد. اوایل سعی می کردم که حل کنم آن ها را اما دیگر حال و حوصله بیست سؤالی اش را ندارم. خودش اما می خواهد ادامه بدهم. از هم خداحافظی می کنیم. او زودتر می رود و می گوید که باید در شرکت باشد. حساب سفارش هایمان را می کند و محو می شود. به جای خالی اش روی صندلی مقابلم نگاه می کنم. لحظه ای دلم برایش تنگ می شود. حساب دعواهایمان جدا اما احساس می کنم هنوز به شدت دوستش دارم. هنوز هم می خواهمش اما او با من همراهی نمی کند. تقصیر خودش است. خودش خواسته که بماند و نیاید. هزار بار خواستم که به من بدهد آن مدارک لعنتی اش را اما هر بار بهانه ای آورد و دعوایمان شد. هزار هزار دقیقه مکالمه بین خودمان را از حفظ شده ام دیگر، مثل هزارپایی باحوصله، قدم به قدم برای جلب رضایتش راه رفته ام. و هزار راه رفته و نرفته را آزمودم. نشد. نخواست؛ نمی خواست. من چه باید می کردم؟ بازهم صبر؟ شش سال است که دنبالش رفتم و آمدم که بیا و برویم. اما نمی خواهد لجباز. بچه ها را هم کشانده طرف خودش. جبهه حق و باطل درست کرده. بچه ها دیگر کمتر مرا می خواهند کمتر تلفن می زنند. کمتر به من می گویند؛ مادر. دلم لک زده برای مامان گفتنشان. الهی بمیرم، چه کرده ام با آن ها؟.
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .