سابق بر این در اماکن عمومی، هنگامی که افرادی را میدیدم که مشغول حرف زدن با خودشان بودند، خندهام میگرفت و اگر حال داشتم مدتی دنبالشان میرفتم و دست میانداختمشان! من میخندیدم اما خندهام تلخ بود! چون خوب میدانستم که هرکس که این گونه با خود حرف میزند، قطعا دردی عمیق دارد.
دیروز از عصر وقتی از اداره به منزل میرفتم به شدت خسته و کوفته بودم. با خودم گفتم با اتوبوس یا مینی بوس بروم. اما بعد گفتم چرا این هوای خوب را رها کنم و سوار شلوغی وسیله نقلیه شوم؟ بعد گفتم ملت را ببین! همه شاد و سرحال! ولی من صبح تا عصر وقتم را در آن اداره زپرتی سپری میکنم!
در همین زمان یک نفر فریاد زد و گفت که حواست را جمع کن احمق!
برگشتم دیدم راننده یک ماشین بود که نزدیک بود از رویم رد بشود! کمی بعد ماشین رفت و من مشغول غرغر زیرلب بودم و به زمین و زمان فحش میدادم!
چند روز بعد که باز مشغول حرف زدن با خودم بودم یکی وسط خیابون به من اشاره کرد و به دوستش گفت این یارو را ببین! با خودش حرف میزند! حتما دیوانه است! حالا دیگر مدتهاست که مردم وقتی میبینند من با خودم حرف میزنم، به من میخندند!
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .